خسته شدم. بی‌هیچ طومار بدبختی‌ای. بی هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای، بی هیچ توضیح اضافه و پاورقی.

نمی‌دانم چه تعداد یا چه دلیل‌هایی برای خسته شدن، مقبول است.  می‌دانم دلم می‌خواست تمام دنیا، حداقل در ضدایده‌آل‌ترین حالت، شبیه یک واحد از یک آپارتمان معمولی می‌شد و الان درِ یکی از تراس‌هایش  را باز می‌کردم، چند قدم جلو می‌رفتم و برای فقط چند لحظه در هوایی دیگر نفس  می‌کشیدم.

نمی‌دانم از داشتن، از نداشتن، از چیزی بین داشتن و نداشتن می‌شود پژمرد یا نه.

مدت‌هاست دیگر حرف زدن بلد نیستم. واژه‌ها هر روز کمرنگ می‌شوند و ذهنم لکنت می‌گیرد. و به کسانی که می‌توانند منظورشان را به همه بفهمانند غبطه می‌خورم. لعنت به همه‌شان (حتی شما دوست عزیز).‌

کلاه سرخ احساسات را روی سرم گذاشته‌ام و حق دارم. شما هم حق دارید سکوت کنید. کاری که بیشترتان اغلب کرده‌اید.

هرچقدر بیشتر آرام، بیخیال، لبخند بزن، فراموش کن و صبور به نظر برسم، بیشتر از درونِ بی‌قرار و ناشکیبا پر می‌شوم. 

واقعیتی وجود ندارد شاید، جز اینکه خسته شده‌ام. از بروز ندادن، خندیدن، خنداندن، تحمل کردن و ناتوانی در ادای جمله‌ی ”لطفا! تا اطلاع ثانوی با من حرف نزنید و بخصوص برای مصارف روزمره، اکیداً از هندزفری استفاده کنید.

هزار بار با دلیل تا دم ترک خوردن بغض رفته‌ام، تا بعد از مدت‌ها، بی‌دلیل، بی‌اختیار، نصف شب، به شکستنش برسم. چون اینجا دیگر نقطه‌ایست که توان آدم تمام می‌شود و کاری از دست ادعا برنمی‌آید. پس صفر. یک جایی هم اگر باشی که کسی تو را نبیند بهتر است؛ لوسِ نامعقولِ کودکِ ضعیفِ هرچی بودن، واژه‌هایی بی‌معنی می‌شوند؛ کسی نیست که توضیحی باشد، که تظاهری و لبخندی، مرگی، چیزی مستحب شود.

ای‌کاش‌ها و خدایا به من دوتا بال بده so I can fly و فلان‌ها همیشه سراب بوده‌اند و در بهترین حالت به hippie* شدن در جوانی می‌انجامند شاید. 

بلکه باید انقدر نفَس داشتم که از لبه‌ی همینجا شروع می‌کردم به دویدن. بدون اینکه کسی، سگی، جانوری چیزی دنبالم راه بیفتد. تا جایی که. ”فکر کنم دیگه بسه!




*همان کولی خودمان شاید، یکم شناسنامه دارتر، به‌دردبخورتر شاید، ویکی‌پدیا دار و خاک‌برسر.


روی هم رفته مثلا به فارست گامپ رجوع شود‌.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها