حالا می‌فهمم وقتی برمی‌گشت،  می‌گفت اینجا احساس تو وطنم بودن نمی‌کنم، دقیقا چی می‌گفت.

فکرشم نمی‌کردم یه روز برگردم و هرچی با خودم فکر کنم‌ ببینم؛ نه. این اون شهری نیست که دوست می‌داشتم.

وطن آدم اون‌جاییه که چیزایی که دوست داره هستن، و کسایی که دوست داره رو توش دیده.

هرچقدر تو ۲۲ سال اخیر! به آدمایی که دوست داشتم پیدا کنم، برنخوردم. تو این یک سال جبران کرد. و هر روز بیشتر مجاب میشم که شاید دیر. ولی بالاخره در مکان درست قرار گرفتم. جایی که هر عجیب بودنی ممکنه و راحت می‌تونی خودت باشی. جایی که هرزگاهی فیروزه‌ای گنبدی تو چشمت بزنه و الارم بده؛ حواست هست؟! جایی هستی که همیشه دوست داشتی باشی!

و اتفاقا برعکس همیشه. دقیقا همون چیزیه که تصور می‌کردی!

وگرنه کِی اینجور بودی که بیشتر از دوهفته تو یه شهر بمونی و ملول نشی؟

یا حتی اصلا اینجور بودی که وقتی داری به نگاه متعجب و ”وای انگار روزمون خراب شدِ  بچه‌ها تو چارباغ می‌گی: ببینید فقط تا قبل از عید اعتبار دارن. مال ماست، ولی ما داریم می‌ریم! انگار تازه صدای خودتو بشنوی که؛ عه دارم می‌رم! درحالی که هنوز لبخند زدی، یهو تو دلت بگیره که: ”اه. عید فقط تعطیل بودنش شادروانم می‌کرد که اونم دیگه معلوم نیست چی می‌گه این وسط!

-کدوم سینما؟•_•

+چی؟.‌‌آها هرجا(:

-چقدر میشه؟•_•

+دوساعته دارم چی می‌گم؟ ((:



+عنوان؛ ناصر خسرو می‌گفت: شهریست بر هامون نهاده.


+با اینکه خودمم شدیدا علاقه‌مند به اپلای و این صوبتام. ولی به نظرم وجدانا بیاید دیگه تو حرفامون شورشو در نیاریم.

هنوز خیلی لذت‌ها واسه از دست دادن هست!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها